شب لا به لای چراغای رنگی شهر روشن بود.نور چراغ ماشینا تو خیابون حرکت میکردند.بارون میزد.با بدن داغ از تب و بیحالی سرماخوردگی و چشمی که از برای بدن درد اشکبار بود نشسته بودم جلو و سعی میکردم حرف بزنم .سعی میکردم سراپای وجودم گوش باشه از برای شنیدن.سراپای وجودم دل باشه برای فهمیدن و فهمیده شدن.که شاید به قول خودش اخراشه.و تموم میشن این شبا.
هرچی که بود انگار همه چیز عمق داشت و درهای ورودی اعماق وجودی گشوده بودن.میتونستی چیزهایی رو حس کنی که شاید تا به حال حس نکرده بودی.
القصه تهش به اینجا ختم شد که : "امیدوارم خدا کسی رو سر راهت قرار بده که قدرت رو بدونه."
همین طور که درد جسمانیم یادم رفته بود خیره شده بودم به نور خیابونا.به ترافیکی که روبرو هر لحظه بیشتر میشد و حالا اهمیتی نداشت.اصلا بذار کش بیان تمام جادهها و ساعتها و ترافیکها.فدای فهم ِ ستاره در ظلمت ِ بیچراغ.
به این فکر میکردم که کسی دعایی قشنگتر از این برام کرده؟
برای دختری که یک گل کوچک صحرایی روییده در کنار یک جادهی دور از دسترس و پر پیچ و خمه.عابری رو آرزو کرد که مثل تمام عابرا نیست و لحظهای به اندازه تمام عمر کوتاه اون گل کنارش توقف میکنه و تامل میکنه. و پتوی چهارخونهاش رو تا زیر ِ چانهی دختر بالا میکشه.*
زندگی چیز غریبیه.لمس یک جمله گاهی برات به اندازه هزار و یک کتاب قطور حرف داره.که فقط دلت میتونه بخونتش.
* موقعی که داشتم اینارو مینوشتم شعر سید علی صالحی تو ذهنم بود.
درباره این سایت