روسری رو از کاغذ کادوش درمیارم و میذارمش توی کشوی وسط کمدم. انگار که خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتم. حس میکنم چنتا از سیم‌هایی که باهاشون به دنیای اطرافم وصل میشدم و بریدن.اجزای روح و تنم همه پراکنده‌ن و از جهان اطرافم م ن ف ص ل م.آرام ولی در بُهت و گنگ .




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها