اتاق ِ دکتر عوض شده بود. وارد که شدم دیدم دکور ِ این اتاق آبیه. قبلی سبز بود. یک آن حس کردم رنگ ِ آبی رو بیشتر از سبز دوست دارم. شایدم این خوشایندی از درون من میجوشید که این بار با حال نسبتا پایدارتری اومده بودم.
با حال معذبم ـ که میدونستم دکتر تمام منو داره تفسیر میکنه ـ روی صندلی روبروش نشستم. نمیدونستم دستهام رو چیکار کنم و میدونستم که اینو فهمیده.
شروع کردم تعریف یک ماه گذشته. خدای من! خودم هم باورم نمیشد فقط توی یک ماه دو تا اتفاق سخت رو پشت سر گذاشته باشم. اون لحظه زمان معنای خودش رو برام از دست داده بود. چطور میتونست این همه اتفاق توی یک ماه جا بگیره.
وقتی تعریف میکردم یک قسمتهایی رو نگفتم. احساس میکردم خصوصیترند و خجالت میکشیدم. هرچند دقیقتر که بهش فکر میکردم چیز خصوصیای در میان نبود .صرفا یک حس ِ خصوصی بود که جلوی زبانم رو برای توضیح بیشتر میبست.
گفت تصمیمی که گرفتم عاقلانه بوده و تائیدم کرد. فقط یک جایی نظرش صلبتر و سختتر از تصمیم من بود و حقیقتا در دل باهاش موافق بودم.
اما چیزی که برای من عجیب بود کلماتم بود. جملاتم. احساسهایم. انگار با بی حسی تمام از گذشتههای دور حرف میزدم. انگار نه انگار اون شب تا صبح گریه کرده بودم. انگار نه انگار ـ قبلترش ـ موقع زدن اون حرفها و بریدن روابطی که باید بریده میشد تمام قلبم فشرده شده بود.دلتنگیای در دلم نبود.یخ شده بودم.
شاید مسافر بودن آدمها رو پذیرفتهام.آدمهایی که زمانی دوستم داشتند و دوستشان داشتم .ـ حقیقت اینکه تنهایم خواهند گذاشت و تنهایشان خواهم گذاشت. ـ
زمان ِدرک ِ این جملات من تلخ شده بودم. تلخ ِ تلخاما حالا انگار خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتمگس بودم. بی حس.
دلم نمیخواست عادت کرده باشم به رفتن آدمها.به فقدانشان.اما عادت کرده بودم.اینو از لحن ِ گس ِ صدا و کلماتم میفهمیدم.
اینکه بلد باشی چطور برای خودت سوگواری چند ساعته بگیری و درد فقدانها رو کش ندی احتمالا موهبت تمام دردهای این چند سال بوده.
القصه؛
حال غریبی بود.
درباره این سایت