در جست و جوی زمان ِ از دست رفته



از انقلاب تا شادمان رو پیاده می‌رم. این مسیر همیشه خلوت و دلگیره. دیشب برخلاف روال همیشگی‌ش اصلا خلوت نبود اما بیش از گذشته دلگیر و حزن آور بودقدم به قدم کارگرهایی که روی شونه‌هاشون داربست‌های چهل سالگی انقلاب رو حمل می‌کردند.غرفه‌هایی که قراره فردا، فریاد چیزی رو بر سر مردم سربدن. پرچم‌هایی که از روی نرده‌های بی آرتی آویزون شدن.
فردا اینجا احتمالا "مرگ‌ بر ." های زیادی میگن. من از تمام این دم و دستگاهی که به خیابون آوردن، بوی شربت و گلاب که نه، بوی خون میشنوم.بوی نیستی.اینو مردم فردا با شعارهاشون تایید ‌میکنن که بوی خون نه هیچ چیز دیگه‌ای.
من میر حسین نیستم که در چهره‌ تک تک آدم‌هایی که با مشت گره کرده‌ به سمتم اومدن نگاه‌کنم و حس کنم دوستشون دارم. به همین دلیل سعی میکنم خیابون که نه، حتی در تلوزیون هم نبینمشون.تنفر چیزی نیست که دلم بخواد در قلبم بهش جا بدم.مگه میشه این همه ظلمو دید و باز فردا با مشت گره کرده رفت و جشن گرفت که چهل ساله شدیم؟

یاد اون شب بارونی تو لمیز فاطمی میفتم وقتی از پنجره طبقه بالا چراغای خیابونا رو نگاه می‌کردم و جمله‌ی سید که گفت :"اگر بخوایم دینی نگاه کنیم ظلم باید بره حتی اگه بعدش ظالم دیگه‌ای بیاد.اونم باید بره. "
دلم پر از ناامنی میشه.پر از حس لرز.یخ می‌کنم.هرچقدر هم که ظاهرم محکم و مشتم گره کرده تهش میدونم طبع خیلی نازکی دارم.


از انقلاب تا شادمان رو پیاده می‌رم. این مسیر همیشه خلوت و دلگیره. دیشب برخلاف روال همیشگی‌ش اصلا خلوت نبود اما بیش از گذشته دلگیر و حزن آور بودقدم به قدم کارگرهایی که روی شونه‌هاشون داربست‌های چهل سالگی انقلاب رو حمل می‌کردند.غرفه‌هایی که قراره فردا، فریاد چیزی رو بر سر مردم سربدن. پرچم‌هایی که از روی نرده‌های بی آرتی آویزون شدن.
فردا اینجا احتمالا "مرگ‌ بر ." های زیادی میگن. من از تمام این دم و دستگاهی که به خیابون آوردن، بوی شربت و گلاب که نه، بوی خون میشنوم.بوی نیستی.اینو مردم فردا با شعارهاشون تایید ‌میکنن که بوی خون نه هیچ چیز دیگه‌ای.
من میر حسین نیستم که در چهره‌ تک تک آدم‌هایی که با مشت گره کرده‌ به سمتم اومدن نگاه‌کنم و حس کنم دوستشون دارم. به همین دلیل سعی میکنم خیابون که نه، حتی در تلوزیون هم نبینمشون.تنفر چیزی نیست که دلم بخواد در قلبم بهش جا بدم.مگه میشه این همه ظلمو دید و باز فردا با مشت گره کرده رفت و جشن گرفت که چهل ساله شدیم؟

یاد اون شب بارونی تو لمیز فاطمی میفتم وقتی از پنجره طبقه بالا چراغای خیابونا رو نگاه می‌کردم و جمله‌ی سید که گفت :"اگر بخوایم دینی نگاه کنیم ظلم باید بره حتی اگه بعدش ظالم دیگه‌ای بیاد.اونم باید بره. "
دلم پر از ناامنی میشه.پر از حس لرز.یخ می‌کنم.هرچقدر هم که ظاهرم محکم و مشتم گره کرده تهش میدونم طبع خیلی نازکی دارم.


پیرمرد ایستاده بود کنار جدول‌ ‌.کیسه پلاستیکی مشکی دستش بود . شلوار پارچه‌ای توسی ِ رنگ ُ رو رفته . چهره پر از خط و خطوط نامنظم و حالتی مستاصل . از توی تاکسی زل زده بودم بهش . کلا چند ثانیه نشد .رفت.دور میشد ، دور میشدم ‌‌.‌ با خودش هزار و یک حرف نگفته و گریه‌های به رو نیاورده می‌برد و با خودم هزار و یک فکر و‌ خیال می‌بردم.و هر دو با هم تنهایی رو .


گاهی حس میکنم مردها در یک چیز خیلی عمیق‌تر از ما هستند ، در تنهایی ؛.


در نظرم هیچ‌ چیز روزگار را تاب نمی‌آورد.دشمن دوست می‌شود و دوست دشمن.وقایع دگرگون‌ می‌شوند و فراموشی دست خاطرات را می‌گیرد و با خود می‌برد.من خودم را هم از این روزگار مصون ندیده‌ام.به جان پذیرفته‌ام که بهای غرق نشدن در گندیدگی روزگار ، پذیرش تغییری‌ست که تا دیروز محالش میپنداشتی.و حال، آزادانه دست زمان را _محکم_ میگیرم که‌ مرا هم با خود ببرد.
گهگاه از دیگران جمله‌ای میشنوم که گویا همین یک ماه پیش، یا یک سال پیش خودم گفته‌ام.با تعجب نگاهش میکنم :من؟ واقعا من گفتم.؟
چیزهایی هم در خاطر خودم هست و میبینم چقدر بین این من و آن‌ من فاصله استگویی دیگریست که گاهی یادش با من است و گاهی یادش در یاد دیگران.
القصه هر آنچه که در این سال‌ها از خود به قوت گفته‌ام بعدها سست دیدمش.یا هرچه میگفتم که" من این‌گونه نیستم" چند وقت بعد دقیقا همان‌گونه بوده‌ام.
اما گمان میکنم از ابتدایم تا اینجای کار چیزی همیشه در من ثابت بوده که فقط ظرف و‌ محتوایش تغییر کرده‌است:
همیشه سرشار بوده‌ام. همیشه لبریز و‌ مالامالم از هر آنچه زندگی به من میبخشد.یا لبالب از سخنم یا غوطه ور در سکوت.دوست داشتن را به تمامی میپذیرم .امید و ناامیدی را هم .غم را .رنج‌را .و زندگی‌را. و زندگی را.



_شاید علتش این باشد که هیچ‌گاه تماشاگر نبوده‌ام. به هرچیزی با قلبم نزدیک‌می‌شوم و رنجِ تماس و رسیدن را به جان میخرم. این‌گونه هم من جزوی از وقایع میشوم هم وقایع جزوی از من و هر دو‌ از هم سرشار_ حالا هرچقدر هم که همنشینی با حصار‌ها رامم‌ کرده باشد ، دل شوریده‌ام _چون مادیان وحشی_ در دشت‌های دور پی ِچیزها میگردد .پی سرشار شدن‌ها و گمان میکنم روزی هم از آبی ِعشق شاید.



حقیقت این است که این یکی شدن با وقایع شاید به ظاهر و در کلمات خواستنی باشد اما به غایت آسیب پذیرم می‌کند.اما اگر بپذیری آسیب پذیری جز جدا ناپذیر سرشار بودن است ، چه کسی و چه چیزی  یارای مقابله با انسانی را دارد که با تمام وجودش آمده باشد؟


شب لا به لای چراغای رنگی شهر روشن بود.نور چراغ ماشینا تو خیابون حرکت می‌کردند.بارون می‌زد.با بدن داغ از تب و بی‌حالی سرماخوردگی و چشمی که از برای بدن درد اشکبار بود نشسته بودم جلو و سعی میکردم حرف بزنم .سعی میکردم سراپای وجودم گوش باشه از برای شنیدن.سراپای وجودم دل باشه برای فهمیدن و فهمیده شدن.که شاید به قول خودش اخراشه.و تموم میشن این شبا.
هرچی که بود انگار همه چیز عمق داشت و درهای ورودی اعماق وجودی گشوده بودن.می‌تونستی چیزهایی رو حس کنی که شاید تا به حال حس نکرده بودی.
القصه تهش به اینجا ختم شد که  : "امیدوارم خدا کسی رو سر راهت قرار بده که قدرت رو بدونه."
همین طور که درد جسمانی‌م یادم رفته بود خیره شده بودم به نور خیابونا.به ترافیکی که روبرو هر لحظه بیشتر می‌شد و حالا اهمیتی نداشت.اصلا بذار کش بیان تمام جاده‌ها و ساعت‌ها و ترافیک‌ها.فدای فهم ِ ستاره در ظلمت ِ بی‌چراغ.
به این فکر میکردم که کسی دعایی قشنگ‌تر از این برام کرده؟
برای دختری که یک گل کوچک صحرایی روییده در کنار یک جاده‌ی دور از دسترس و پر پیچ و خمه.عابری رو آرزو کرد که مثل تمام عابرا نیست و لحظه‌ای به اندازه تمام عمر کوتاه اون گل کنارش توقف می‌کنه و تامل می‌کنه. و پتوی چهارخونه‌اش رو تا زیر ِ چانه‌ی دختر بالا می‌کشه.*

زندگی چیز غریبیه.لمس یک جمله گاهی برات به اندازه هزار و یک کتاب قطور حرف داره.که فقط دلت می‌تونه بخونتش.




*  موقعی که داشتم اینارو مینوشتم شعر سید علی صالحی تو ذهنم بود.


خدایا
من هرچی که چشم میگردونم توی زندگی‌م.هرجا رد و اثری از موفقیت‌های ریز و درشت می‌بینم .تو ذره ذره میدرخشی.گمان میکنم اگر اونجا ایستادم این تو بودی که یک جوری راهمو به سمتش کج کردی و آدمای خوب و حرفای خوب رو تو راهم قرار دادی و تهش دستمو به نشونه پیروزی بردی بالا.خلاصه که تو این لحظات آغشته‌ی "دیده هرجا باز میگردد دچار رحمت است" میشم و دلم میخواد برای همه‌اش تو رو شکر کنم.

اما هرجای زندگیم که با شکست و سختی و نشدن و  ناامیدی همراهه من فقط و فقط و فقط خودمو می‌بینم.نه ردی از تقدیر هستنه خواست و اراده تو.نه هیچ نیروی ماورایی دیگه‌ای . خودمم و خودم و خودم.
مگه گه گاهی جور دور گردون و گردش روزگار به نجاتم بیاد و کمی بار روی شونه‌هامو کم کنه.
هیچ وقت فکر نمیکردم این تقدیری که همه دنبال رهایی ازش هستن رو دلم بخواد باور کنم و گاهی ملال بعضی اتفاقات رو گردنش بندازم.
اینکه انگشت ملامتت تو همه‌ی نشدن‌ها فقط و فقط سمت خودت بچرخه پنجه به صورت میندازه و همه چیو سخت‌تر می‌کنه.




ماهی سیاه گفت:" شما زیادی فکر می کنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم ، ترسمان به کلّی می ریزد."

ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی ۱۳۴۷



اول:

اگر بخوام مفهوم زندگی رو در یک کلمه بیان کنم نمیگم زندگی یعنی تعالی ، رشد  و. من کلمه‌ی "کشف" رو انتخاب میکنم. فارغ از اینکه در دنیای هرکسی زندگی چه معنایی گرفته برای من زندگی یعنی کشف.معنایی که میتونه رشد رو هم در خودش جای بده. زندگی در نگاه من یافتن دریچه‌های جدیده.لایه لایه گسترش فهم و درکمون از جهان هستی با استفاده از ابزار ارزشمند تجربه. به نظرم چیزی که مارو از هم متمایز می‌کنه دانستن نیست ،.دانستن هیچ خامی رو پخته نمی‌کنه ( با اینکه پخته رو صیقل میده) این تجربه است که این‌کار رو می‌کنه.تجربه دریچه‌های جدید رو به ما نشون میده و دانستن و آموختن و خواندن اون دریچه‌ها رو وسیع‌تر میکنن و به ما شناخت بیشتر و بهتری می دن. .
به مضمون از دوستی نقل می‌کنم ، میگفت:" مهمه که تمام زندگی رو ما تعیین نمیکنیم. اگر اینطور بود احتمالا هیچ وقت از مرز‌های امن‌مون خارج نمی‌شدیم. همین زندگی گاهی مارو تا مرز‌های حریم امن بدیهی انگاشته‌مون میبره و اجازه میده کشف کنیم.اجازه میدیم در دنیای خارج از خودمون مسافر باشیم ، قدم بزنیم و وجودمون رو بزرگتر کنیم."
راست میگفت.اینکه زندگی ، خدا و هر مفهوم دیگری که در زندگی ما نقش داره گاهی پرتمون می‌کنه بیرون از مرز‌های امن‌مون درد داره اما بهت "شدن"  هدیه میده. بزرگت میکنه. مسافرت می‌کنه.من الرحیل رو برای همین برای این وبلاگ انتخاب کردم.چون زندگی رو در تجربه و در سفر می‌دیدم. منظورم وما سفری بر روی مرز های جغرافیایی نیست (که میتونه این رو هم شامل بشه) سفر به احساسات جدید.سفر به دنیای درون خودمون به عبارت دیگه سفر از حریم امن به جایی در دنیای ناشناخته‌ها  البته با این پیش فرض که "من احتمالا شکست خواهم خورد."
تجربه حتما نباید قدم زدن بر روی شن‌های داغ جزایری در اقیانوس آرام شمالی باشه (که حقیقتا لذت بخشه) تجربه گاهی میتونه  کشف یک راه جدید برای رفتن به خونه باشه. می‌تونه انجام کارهای روزانه از هزار راهی که تا به حال تجربه‌اش نکردیم باشهمیتونه مزه‌ی آب انبه به جای آب انار همیشگی باشه.میتونه محبت و عشق ورزی باشه.میتونه درک حضور یک موجود زنده در بطن یک زن باشه.می‌تونه شکست‌های درشت و ریزی باشه که در زندگی میخوریم.می‌تونه پیاده گز کردن خیابون ولیعصر با بی پولی آخر ماه باشه .میتونه خوردن یک لیوان چای داغ از دستفروش‌ها به جای نشستن در کافه باشه.
باید در لحظه‌ای که هستیم با توجه به زمان و موقعیتمون تجربه‌هایی که می‌تونیم داشته باشیم رو پیدا کنیم و  اجازه بدیم ازمون عبور کنن.  در کنارش از اتفاقات غیر منتظره و گاها سخت روزگار وحشت نکنیم و دائم مسافر بودن رو تمرین کنیم و بعد  خرد تجربه و درس اون رو یاد بگیریم و ازش عبور کنیم.اینطوری تونستیم زندگی رو در کشف معنا کنیم.
چیزی که من رو در برابر گذر عمر و بالا رفتن شمار روزهای زندگیم آروم می‌کنه و اجازه میده از این شمار تند سال‌های عمرم کمتر بترسم ،  معناییه که برای زندگی‌م انتخاب کردم. جمله‌ی "زندگی یعنی کشف." این فرصت رو بهم میده تا از گذر زمان نترسم. چون تجربه و کشف خیلی وقت‌ها وابسته به سنه و برای اتفاق افتادن نیازمند زمانه.به نظرم تا جایی که وزن تجربه از وزن سال‌های زندگی‌مون کمتر نشده میشه باهاش کنار اومد. اما اگه جایی دیدیم روزی از عمرمون میگذره و تجربه‌ای نمی کنیم.دریچه‌ی جدیدی نمی‌بینیم و یک لایه به درکمون از هستی اضافه نشده باید ترسید از این بیهوده گذران عمر.

به قول ماهی سیاه کوچولو با فکر کردن و فکر کردن و فکر کردن اتفاقی نمیفته قدم در راه بذار.حتا به قیمت شکست که در شکست هم زندگی چیزی برای یاد دادن و بزرگت کردن در آستین داره.از آنچه که پیش‌روته و تو نمی‌دونی چیه نترس. همین که راه بیفتی ترست می‌ریزه


دوم :

من مارینا آبراموویچ رو دوست دارم.  به نظرم زن بسیار قدرتمندیه. شاید لازم باشه توضیح بدم قدرتمند بودن در ذهن من از جهت توان تسلط بر خود معنا پیدا می‌کنه نه تسلط بر دیگران. مدت‌ها پیش با این زن در یک ویدیو اشنا شدم. ویدیو موزه نیویورک و زنی با لباس قرمز که ساعت‌ها آنجا می‌نشست و در چشمان مردم می‌نگریست. مارینا آبراموویچ یا مادر هنر پرفرمنس در سخنرانیش در تد حرف جالبی می‌زنه ، میگه :"شما کارهایی در زندگی می‌کنید، تا زمانی‌که شما هر چیزی را به روش همیشگی انجام دهید هیچ اتفاقی نمی‌افتد. اما روش من انجام کار‌هایی است که من از آن‌ها هراس دارم یا می‌ترسم،  چیزهایی که نمی دانم. مثل رفتن به منطقه‌ای که هرگز کسی در آنجا نبوده است و سپس شکست خوردن. فکر میکنم شکست خوردن بسیار مهم است چون اگر جایی بروی، اگر آزمایشی انجام بدهی میتوانی شکست بخوری. اگر تو به آن منطقه نروی شکست نمیخوری. در واقع شما خودتان را بارها و بارها تکرار می‌کنید. فکر می‌کنم اکنون انسان نیاز به تغییر دارد و تنها تغییری که انجام می‌شود تغییر در سطح شخصیت است.شما باید تغییر را در خودتان ایجاد کنید زیرا تنها راه تغییر آگاهی و تغییر جهان پیرامون ما با تغییر خودت شروع می‌شود. خیلی آسان است که از جهان و اینکه چیزها درست نیستند و دولت‌ها فاسد هستند و گرسنگی در جهان هست و جنگ هست و انسان‌ها کشته‌ می‌شوند انتقاد کرد. اما آنچه که ما در سطح شخصی انجام می‌دهیم ، سهم ما از کل آن‌ها چیست؟"

اگر خواستید سخنرانیش در تد رو ببینید اسمش رو سرچ کنید. هرچند بهتره قبل دیدن این تد کمی با شخصیت این آدم،  پرفورمنس  آرت و پروژه‌های شخصی مارینا آبراموویچ آشنا باشید وگرنه چیز زیادی از حرف هاش دستگیرتون نخواهد شد.

سوم :

در مدل پنج عاملی شخصیت که یکی از مهم‌ترین ازمون‌ها در روانشناسی شخصیت هست (در کنار mbti) فاکتوری وجود داره به نام openness  یا گشودگی. آرسام هورداد در توضیح این مورد میگه اگر میخواهیم زندگی غنی‌ای داشته باشیم باید کیفیت جستجوگری رو در خودمون پرورش بدیم. باید نسبت به تجارب جدید گشوده و پذیرا برخورد کنیم.  openness رو تقویت کرده و محدود و قطعی در یک چیز نباشیم. در کنارش دنبال معنا و عمق بگردیم و  به عبارت دیگه جستجوگر در ایده‌ها باشیم. اگر به دنبال توسعه فردی (personal development)  و سازنده بودن و افزایش کارایی هستیم باید جستجوگر در خودشناسی باشیم. باید مسافر خودشناسی باشیم.همین آزمون و خطاست که گام به گام ما رو به چیزی که متعلق به ماست نزدیک می‌کنه.

چهارم:
چند روز پیش ویدیویی از میشل اوباما دیدم در رونمایی از کتاب جدیدش با عنوان "becoming" (شدن) حرف‌هایی که در توضیح این عنوان می‌زد جالب بود و بسیار مشتاقم ببینم شدن رو در این کتاب چطور تعریف کرده و چطور باهاش مواجه شده.
شنیدن تجربه ادم‌ها در زندگی  برای من همیشه از لذت بخش‌ترین کارها بوده :)


پنجم :
در  آخر بگم این حرف‌ها به این معنا نیست که ما باید از هر تجربه‌ای استقبال کنیم.وما هم استقبال نکردن به دلیل ماهیت بد یا خطر آفرین تجربه نیست بلکه تمام فاکتورها و اصولی که در زندگی داریم رو باید با هوشمندی در کنار هم استفاده کنیم. گاهی تحربه کردن و امتحان کردن‌ راه‌های جدید ،  تحت الشعاع ِ زمان ،  انرژی و یا عوامل موثر بیرونی دیگه قرار میگیرن که باید خرد تشخیص تمام این موقعیت‌ها رو در خودمون پرورش بدیم و اسیر مفاهیم زندگی در حالت تیغ‌ دو لبه نشیم.
( که البته خود این اتفاق‌ها و نتوانستن‌ها هم میتونه در دسته بندی تجربه جدید جای بگیره :)  )











"نقطه ضعفِ هر کسى درست کنار نقطه قوتش نشسته:
آدم منظم و جدّى ، خیلى هم گیر مى دهد.
آدم منعطف ، بى نظمىِ هایی هم دارد.
آدم صبور، در تصمیم گیرى کند است.
وقتى نقاط ضعفِ افراد را به نقد و چالشِ جدّى مى کشیم، باید مراقب باشیم که نقاطِ قوت آنها را نشانه نرفته باشیم!!"


دیدن این توئیت در توئیتر بهانه‌ای شد تا اولین نوشته‌ام را با این موضوع شروع کنم. این توئیت آنقدر واضح است که من شرح و بسط زیادی به آن اضافه نخواهم کرد اما سعی میکنم تجربه خودم را در ادامه بنویسم.

روح و روان آدمی همواره محل تنازع هزار و یک خصلت خوب و بد است. در این میان صفاتی هستند که نمیتوان برچسب "خوب" یا "بد" روی آن‌ها زد بلکه بازدارنده و پیش‌برنده اند.تو را در کارهایت لنگ می‌کنند یا کمک حالت می‌شوند
گاهی کار از لنگ ماندن فراتر می‌رود و سر همین ویژگی‌های بازدارنده شکست‌های بزرگ میخوری…می‌گردی و آن صفات بازدارنده را پیدا می‌کنی و بعد جنگ تو با خودت شروع می‌شود:
 "چرا این ویژگی‌ را دارم؟ چرا نفهمیدم ؟ چرا اینطور شد؟"

ـ چه چیز فلج کننده‌تر از جنگ‌های درونی آدمیزاد با خودش .ـ

مگر آدمی که همیشه در جنگ است می‌تواند رشد کند؟
قضیه گاهی از این نیز جدی‌تر می‌شود.با خودت سر لج میفتی.خودت را دوست نداری…
با چنین حال درونی‌ای مگر می‌توان چیزی یا کسی را دوست داشت ؟ به آفاق و هستی و هر آنچه در آن است عشق ورزید؟
گمان نمی‌کنم بشود…

ما همیشه در نگاهمان به این صفات بازدارنده ـ  و  بعضا فلج کننده ـ نگاه ایزوله داریم.  فقط در همان‌جا که زیرمان زده و بینی‌مان را به خاک مالیده می‌بینیمش.نگاه نمی‌کنیم کجاها سرمان را بلند کرده و کجا‌ها از حضورش منتفع شده‌ایم. درست مثل چاقوی دو لبه است.بریدنش هم زخم می‌زند هم به کارت می‌آید.

گاهی باید بازگردیم و خودمان را از نو و بدون پیش‌دوری مرور کنیم…

من آدمی شهودی (Intuition) با قدرت تصور (imagination) به شدت قوی هستم. در کنارش حس (feeling) قوی نیز دارم. بسیار از وجودشان تا به حال استفاده کرده‌ام.  وقتی فیلم میبینم یا کسی داستانی برایم تعریف می‌کند به دلیل این دو ویژگی گاها چند درجه بیش از دیگران آن تصاویر  یا داستان را درک می‌کنم، موسیقی را میفهمم ، حرف‌های ناگفته و خطوط نانوشته‌ را درمی‌یابم ـ به اصطلاح عامیانه حس ششم قوی‌ای دارم ـ .در مجموع می‌توانم از چیزهای انتزاعی بیش از دیگران لذت ببرم و در کنارش خلاق و رویا پردازم و می‌توانم" بنویسم".

اما ،
همین ویژگی‌ها سبب می ‌شوند شدیدا تحت تاثیر اطرافم باشم و نیروی دفاعی ضعیفی در مقابل عوامل بیرونی دارم.احساسات مختلف را عمیقا میفهمم و دائم آزار می‌بینم.
 قرار گرفتن حس و شهود توامان در یک نفر او را به سمت آرمانگرایی می‌برند. رویا پردازی و آرمانگرایی باعث می شوند فرد از واقعیت دور مانده،  رویا را جایگزین واقعیت کند و نتیجتا در تشخیص این دو دچار اشتباه شود. دنیای واقعی دنیای (inception) نیست که به آرمانگراها یک فرفره داده باشند با این قانون که  اگر از چرخیدن ایستاد واقعیت است  و اگر تا ابد چرخید رویا
.خودشان باید تشخیص بدهند و گاهی انقدر این مرز نزدیک است که اشتباه پشت اشتباه…
من شکست‌های عمیقی از این قسمت خورده‌ام و سال‌ها و روزهای بسیاری از عمرم را از دست داده‌ام

وقتی فهمیدم این آرمانگرایی، این حجم آسیب پذیری و نازک طبعی از کجا نشئت می‌گیرد از سرزنش خود دست برداشتم.سعی کردم کنترلشان کنم، آرام آرام افسارشان را در دستم بگیرم، .نه اینکه دائم خودم را بازخواست کنم تو چرا واقع بین نیستی؟…

مثالی دیگر می‌زنم،

چند ماه پیش بود، چهار کارت آبی، سبز، نارنجی و طلایی در مقابلم گذاشت. گفت یکی‌شان را انتخاب کنم. من که از هر موقعیت شخصیت شناسی‌ای استقبال میکنم ، به دقت کارت‌ها و تصاویرشان را بررسی کردم . فکر کردم و در نهایت در ذهن کارت آبی را انتخاب کردم. بدون آنکه‌ به انتخابم اشاره‌ای کرده باشم گفت : "آبی را انتخاب کرد‌ه‌ای."
متحیر ماندم که از کجا فهمیده است.
یک جمله گفت :"چون زیادی این ماجرا را جدی گرفتی."
راست می‌گفت، نه تنها ماجرای این کارت‌ها که همه چیز را همیشه جدی می‌گیرم‌. برای من شوخی موقعیت تعریف شده‌ای دارد و بیشتر اوقات با جدیت با مسائل مواجه‌ میشوم.
اتفاقا چند وقتی بود از جانب یکی دو تن از دوستانم از این جدی بودنم انتقاداتی می‌شنیدم و همین باعث شده بود خودم را از این بابت سرزنش کنم.
پشت کارت را برگرداندم و دیدم چندین صفت خوب در کنار ایرادات نوشته.
میدانی گویا با زایش هر ویژگی‌ پیش‌برنده‌ای یک ویژگی بازدارنده نیز متولد می‌شود. این دو در کنار همند…
 من اگر جدی نبودم خیلی ویژگی‌های پیش‌برنده ـ که از آن‌ها تا به حال منتفع شده‌ام ـ را نیز نداشتم…کارت آبی یک پک از تمام این ویژگی‌ها بود و بدون بازدارنده‌ها کارت آبی‌ای وجود نداشت(در مجموع ، تویی وجود نداشت).



از آنجا که اساسا "درک" و "شناخت" را اولین و مهم‌ترین قدم در راه حل مسائل میدانم به نظرم دانستن این همنشینیِ صفاتِ بازدارنده و پیش‌برنده ما را در درک خودمان و اطرافیانمان یک قدم جلوتر می‌برد . بار سرزنش را هم از روی خودمان هم از روی دیگران بر می‌دارد.
 این گونه کنار آمدن با خود ، حفظ صلح درونی و کنترل بازدارنده‌ها نیز برایمان اسان‌تر می‌شود و در کنارش دیگران را نیز بهتر و راحت‌تر میپذیریم.







چند وقتیست بیست و هفت ساله‌ام.هرسال با شروع آبان یک عدد به سال‌هایی که زیسته‌ام اضافه می‌شود.
حالا که از بیست و شش عبور کرده‌ام، میخواهم کمی از انچه گذشت بنویسم.
بی‌مقدمه بگویم: بیست و شش سالگی‌ام بسیار سخت شروع شد.دیگر چیزی از حوادث به یاد نمی‌آورم، اما از آنجا که احساسات آدمی سخت به او وفادارند، احساسات سنگین آن روزهایم هنوز در خاطرم هست. شب ِ تولدم _آن شب ِ به ظاهر خوشحال و در باطن تلخ_ شبی که در مقابل دوستانم شمع‌های تولدم را فوت می‌کردم، لبخند زدن سخت‌ترین کار دنیا بود.اما الان که این‌ها را می‌نویسم زیر جمله‌ی " هیچ حالی از آدمیزاد ماندگار نیست. " خطی پررنگ می‌کشم که یادم نرود روزگار برای هیچ کس ماندگار نبوده و من هم مستثنا نیستم.

سالی که گذشت سال درس گرفتن از شکست‌هایی بود که قبل‌تر خورده بودم. پی بردن به این‌ که چقدر شکست‌ها و موفقیت‌های کوچک در زندگی مهمند و نباید از اثرشان غافل شد، نباید دست کم‌شان گرفت. زیرا همین‌ها در نهایت برآیند زندگی ما را تعیین می‌کنند. شکست‌های کوچک از بروز موج‌های بزرگ جلوگیری می‌کنند و موفقیت‌های کوچکمان نیز یادآور این هستند که تا به این‌جای کار را درست آمده‌ایم.

بیست و شش سالگی سال درس گرفتن از همین اشتباهات و درک درست موفقیت‌های کوچک بود . سالی که در مواجهه با وقایع بالغ‌تر ، عاقل‌تر و واقع‌بین‌تر شدم

میخواهم در روزهای آتی ، در چند پست مجزا از چیزهایی بنویسم که نگاه مرا به زندگی و متعلقاتش تغییر دادند و بینشی جدید برایم رقم زدند.

علی ای حال.

با تمام آنچه بر من گذاشت.
با وجود آنکه حس‌های خوشایند بسیاری را هنوز تجربه نکرده‌ام.
اما اگر این آخرین نوشته‌ی من از زندگی‌ام باشد و فرصتی برای نوشتن از بیست و هفت نداشت باشم باید بگویم هرچه که بود با تمام ـ ظاهراـ کمی‌ها و کاستی‌ها "یگانه بود و هیچ کم نداشت."
زندگی بی بدیل است و من آنچه میشد جرعه جرعه از آن نوشیدم و خ و ش ح ا ل م .



در گوشه‌ای از قطار ایستاده‌ام، دختری کوچک با دست زدن به گوشی‌ام حواسم را از این مستطیل چند سانتی پرت میکند.نگاهش میکنم، با چشم‌های درشتش، با شیطنت میخندد.اطرافم را نگاه میکنم. مادرش را می‌بینم. سرتاپا لباس ِ سیاه پوشیده، صورتی خسته اما هنوز جوان و زیبا دارد. فروشنده‌ی مترو است.
خانم کناری‌ام سر صحبت را با او باز کرده و مادر دخترک گوشه‌هایی از ماجرای زندگی‌اش را درد و دل میکند.جوری که گویی مدت‌هاست با هیچ کس حرف نزده.
"شوهرم صرع داره"
 "دخترمو دیروز گذاشتم پیشش اومدم سرکار، غش کردنشو دیده، ترسیده، جیغ میزده."
"نمیرسم، پسرم مدرسه میره بعد مدرسه تو سوپرمارکت کار می‌کنه."
"لباساشو خواهر شوهرم میخره، به خدا نمیرسم تهش دوتا بچه‌مو جمع و جورمیکنم."
"پرونده‌اش نهاونده تهران نیست، قبل ازدواج هم صرع داشت نمیدونستم"
"نه، پول دارو درمانشو نداریم"
"متادون مصرف میکنه"
"سمت چپ مغزش کامل سیاه شده"
"بدتر شده این چند وقته."


_دخترک هنوز میخندد._

نگاهم را از روی خانم فروشنده برمیدارم و روبرو را نگاه میکنم.روی صندلی‌های ابی رنگ و سرد ِ مترو، خانمی نشسته است‌‌‌.
_میان سال_ با دستکش سیاه ، روسری ساتن نقره‌ای و صورتی سرخ .
_ارام ارام در دلش گریه‌ میکند _
_اما نمیتواند اشک‌هایش را پنهان کند._
می‌جوشند.
و من
هرروز
هزار بار
به درد‌های یک لاقبای زندگی‌ام میبازم .
.
.
.
دخترک _بی‌خبر_ هنوز میخندد.


.



شب و اتوبان خلوت  و تاکسی سبز رنگ و من و خستگی و صدای سیمین غانم که از بلندگوهای ماشین پخش میشد و سه تا خانم صندلی عقب که داشتن ریز ریز پچ پچ میکردن. سرمو تکیه دادم به پشتی ِصندلی و چشمامو بستم انقدر همه چیز آروم و منفصل از تمام اتفاقات پشت سرم بود که کاش این لحظه تا ابدیت ادامه داشت 


روسری رو از کاغذ کادوش درمیارم و میذارمش توی کشوی وسط کمدم. انگار که خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتم. حس میکنم چنتا از سیم‌هایی که باهاشون به دنیای اطرافم وصل میشدم و بریدن.اجزای روح و تنم همه پراکنده‌ن و از جهان اطرافم م ن ف ص ل م.آرام ولی در بُهت و گنگ .




عصاره و چکیده چیزی که از دلشدگان برایم باقی ماند داستان بخشی به چند آواز حضرت شجریان بود. این فیلم در عین حال که داستان پردازی ضعیف و شخصیت‌های بسیار نپخته داشت، ماجرایش را به دست قوه تخیلم سپردم و با حافظه‌ای که از روایت‌های عاشقانه و غم انگیز ایرانی‌ام داشتم به داستان‌ها جان دوباره‌ای بخشیدم.

ما دلشدگان خسرو شیرین پناهیم ، بار دیگر که این آواز به گوشم بخورد چند نوازنده ـ که دستان کیمیایشان دیگ مسی را هم دُهُل عاشقانه می‌کند ـ به خاطرم خواهد آمد که ازبرای ثبت صدای سازشان بر روی صفحه، رنج سفر‌های طولانی به جان می‌خرند و نمیدانند این صدا پس از انفجار کشتی و از بین رفتن صفحه هم تکثیر خواهد شد که پری رو تاب ِ مستوری ندارد.زیبارویان حتی اگر از جنس صدا نیز باشند آوازه‌شان به گوش همه عالم خواهد رسید.

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است.، این آواز ماجرای هجران است، هجران تمام آنانکه داستانشان در کتاب های ادبیات یا در سینه‌های مردم حبس شد و حس و حالشان در جان ِ کلمات ثبت. تمام آنانکه برای وصال راهی نزدیک‌تر از مرگ می‌جویند و نمی‌یابند.داستان تمام ناکامان ِ تاریخ ِ ادبیات که به جان درک کردند" نغمه عشق فرودش اوجه."

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی، نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو.داستان این آواز تماما متعلق به طاهرخان بحر نور است که" تب ِ طاهر سوزش سواست" .طاهر ـ که بلبل چمنزار است نه حجره دار بازار ـ از تب عشق بر روی پله‌ها افتاده و دستمال سپیدش نه از وصال لب لعل معشوق که به نشان آخرین نفس‌ها گلگون است.او نه از راه چشم که از راه صدا و دل در جان ِ شاهزاده نابینای ترک رخنه می کند. اویی که خود قبل‌تر دلباخته است.

گلچهره مپرس آن نغمه سرا از تو چرا جدا شد.این چند روز این شعر را دائما با صدای شجریان و دستان ِ ذوالقدر حسین علیزاده شنیدم و بغض کردم.که اگر خون هزار عاشق ِ پاک باخته را در این چند خط و در این صدا و در آن نغمه نریخته باشند، لااقل علی حاتمی خون ِ طاهرخان بحر نور را در این چند بیت و این آواز ریخت و به اشک و بهت ِ لیلا آغشته‌اش کرد.


یارم به یک لاپیرهن خوابیده زیر نسترن.،راستش این شعر را که می‌شنوم همیشه طبع نازک معشوق و ناز کشی عاشق در ذهنم تداعی می‌شود . به گمانم عاشق در عالم هستی بسیار است اما عاشقی که تجربه عاشقان تاریخ به دوسیه‌اش دوخته شده باشد و بلد باشد حریم یارش را از صدای پای آفتاب نیز حفظ کند بسیار کم.چه کمند کسانی که قدر ِ طبع نازک بدانند.نمیدانم این شعر داستان لیلاست یا داستان طاهر. نمیدانم قرار است با این شعر  جام را از طبع نازک لیلا پر کنیم یا از پریشانی طاهر
 اگر عاشق و معشوق را یکی بدانیم و عاشق را در معشوق حل شده و مستتر ، باید داستان لیلا باشد.داستان لیلای غریب که برای دیدن و درک چیستی ِ عشق نیازی به چشم نداشت و ندارد.



این پست را همینجا ـ فعلا ـ نیمه تمام رها میکنم.شاید بعدها برگشتم و تکمیلش کردم.


وقتی بی هیچ فهمی از کنار خیابان‌ها و ادم‌ها و روایات عبور می‌کنیم.وقتی بر تعداد سفرهایمان چون شمارنده‌های دیجیتال می‌افزاییم این ماییم که مصرف می‌شویم.من دور ریخته‌ام هرچه که مرا مصرف کندکتاب باشد .فیلم باشد .روایت باشد.ادم‌ها باشند.
من محتاج خواندن و درک کردن و درک شدنم.از آن جنس که بینشی به تو می‌دهددنبال بالارفتن اعداد نیستم دنبال کیفیت‌ها میگردم.مدت‌هاست در هیچ قابی نمی‌ایستم مگر قابی که برای آن ایثار کرده باشم.از چیزی عبور نمیکنم مگر اینکه به قدر وسع فهمیده باشمش.من دلم میخواد همه‌ی این چیزهای دم دستی را بفهمم.تمام واژه‌ها و کتاب‌های جهان برای شما باشد.من دلم میخواهد همین خودم بودن را درک کنم . دلم میخواهد خط به خط آدم‌هایی که دوستشان دارم را .تمام خطوط چهره و بدنشان و روحشان را بفهمم.دم میخواهد همین پادکستی که دیروز گوش کردم را هزار بار گوش کنم و این فیلمی که دیدم را چندین بار ببینم.این چند خط را بارها بخوانمدلم میخواد آلبوم فریاد را ده بار دیگر افزون بر تمام ده باری که تا به حال گوش کرده‌ام گوش کنم .
من محتاج فهمیدن و فهمیده شدنم نه مصرف کردن و مصرف شدن.



روایت ِ اول:

از مطب دکتر اومدم بیرون و سوار بی ار تی شدم .میرفتم سمت منیریه بلکه کفش مناسب پای مصدومم !پیدا کنم.یه اقای وسط راه سوار شد و شروع کرد به خوندن.مثل تمام خواننده‌های توی اتوبوس‌ها و بی ار تی‌ها گوش خراش بود.با غرغر توی دلم سرم رو برگردوندم سمت شیشه بی آر تی و زل زدم به ولیعصر و چنارهاش.یک ان دیدم اهنگ رو عوض کرد .شاید اگر دائم بودی کنارم یه روز می‌دیدم که دوست ندارم. پاهام بند نمیشدن.گچ که نه ، باید سیمان میگرفتم نشکنن. جلوی اشک‌هامو سد محکمی زدم که نریزن .حرف مریم یادم افتاد : پریسا تو درای قلبتو بستی.



روایت دوم :

شب ساعت ۹ و نیمه .مثل همیشه به این فکر میکنم برسم خونه چقدر کار دارم و احتمالا دیر بخوابم. سرمو تکیه میدم به صندلی تاکسی.دفعه پیش که با همین راننده رفتم سمت خونه گریه کردم. کاش امشب هم گریه کنم.ببن اهنگای توی تلگرامم میرسم به اهنگ‌های د فونتین .زل زدم به ستاره‌های آسمونا و به خودم اجازه دادم چند قطره اشک بریزم.تصور میکردم از جنس این ادم‌ها نیستم.غربت و تنهایی هجوم میاورد.به ستاره‌ها نگاه میکردم.به ماه .که نبود.که پیداش نمیکردم.تصور میکردم شاید من هم یک روز شاهزاده کاگویایی باشم که بیان دنبالم و ببرنم .مثل داستان مورد علاقه‌ی کودکی‌هام


روایت سوم :

کاش اینجا بودی.توی تنهایی اتاق ِ بنفش رنگم.میشد تا صبح همین‌جا دست بذاری روی قلبم و حس کنم غریب‌ترین ادم ِ روی زمین نیستم.چون من امشب به خودم اجازه دادم بعد مدت‌ها عمیق گریه کنم .بعد مدت‌ها با وا کردن در ِ قلبم به روی ادم‌ها آسیب پذیر بشم ولی درخشان‌تر و عاشق‌تر.چون حیف ِ دل ِ من بود که توی خاطرات دور سال‌ها پیشش جا بمونه.که حیف بود یه جنازه خاک کنه تو دلش و هر روز بی صدا توش گریه کنه.

زندگی خیلی چیز غریبیه.عین خودمون.از جنس خودمونه.رگ‌های ابی و برجسته‌ی دستمو که نگاه میکنم تپیدنش رو حس میکنم و لذت میبرممن با تمام غم‌هاش برای این زندگی تا اینجا جنگیدم و برای بقیه‌اش هم میجنگم.اما بذار فقط همین امشب .همین امشب اسیب پذیرترین و رقیق‌ترین مخلوقت باشم.

خدایا سر رفتم.از حوصله‌ها و بی حوصلگی‌ها . از شدن‌ها و نشدن.ها .بگذار فقط همین امشب حس کنم همین لحظه زنده‌ام و چه چیزی عزیزتر از این "آن".

از این نفس که در من میاد و میره.از این قلب که هنوز میتپه .از این همه هذیان که در تب ِ تند ِ وجودم رشد میکنهاز این همه ذکر که بر لب من میره یک روز به شیدایی در زلف ِ تو اویزم.







راستش را بخواهی همیشه به مو میرسد. به مو میرسد و پاره می‌شود. چندتایی هم پاره نمی‌شوند. یادم نمی‌آید اخرین باری که به مو نرسید کی بود. معمولا سعی میکنم با تمام قلبم به اتفاقات و ادم‌ها نزدیک شوم. به تمامی درگیرش میشوم. اما انقدر کش می‌اید، انقدر اتفاق افتادنش، اطمینانش، دیر می‌شود که اخرش به مو میرسد. شور و شوقم سرد می‌شود. دیگر آن علاقه گذشته را به اتفاق افتادنش ندارم. البته بهتر است بگویم علاقه دارم ولی دیگر اهمیتی ندارد. پلن‌های دیگر ِ بدون آن اتفاق را انقدر مرور کرده‌ام که دیگر اتفاق افتادن و نیفتادنش کم اهمیت شده است. چه این اتفاق دردی باشد که انتظار بهبودش را می‌کشم،چه پولی باشد که منتظرم با آن کاری انجام دهم، چه پروژه‌ای باشد که مدتهاست منتظرم مهر تاییدش بخورد، چه ادم‌هایی که انتظار معاشرتشان را میکشم.همیشه به مو می‌رسد و سرد می‌شود.‌.


امروز یک جایی خواندم یکی از این جنگ زده‌های سوری گفته بود : " من هم دلم برای گل‌های دمشق تنگ می‌شود اما دیگر برایم مهم نیست."

داستان همین هست! فقط به شکل دیگر و در قالب دیگری ، میدانی؟





*احتمالا یک مدت مثل قبل‌تر‌ها روزانه نویسی کنم. 


روایت اول:


مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوه‌های البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومتر‌ها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد این‌ها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوه‌ها  اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوه‌ها اون کوه‌ها نیست.اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه .هرچیزی که تورو به یاد وطنت می‌اندازه رنگ و جنسی از اون داره.

حالا ادمی که در وطنش هم غریب باشه باید به کدوم کوه نگاه کنه و براش شعر بخونه و فریاد سر بده؟!







بهش میگم مشکلم اون آدم نیست. اون کارش زشت بود ولی در حدی نبود که منو انقدر ناراحت کنه. مشکل خودمم. مشکل اینه که من بعد آسیبی که سه سال پیش دیدم این چند وقت انقدر با خودم حرف زدم که پریسا بسه گارد گرفتن و دایم بدی آدمارو چک کردن. اینکه تصمیم گرفتم یک بار به یک نفر اجازه بدم که نزدیک بشه. مشکل خودمم که چرا درای قلبمو هل دادم.
میگه باور کن تو هیچ کار اشتباهی نکردی و اون گاردی که گرفتی هم درست نیست. اون از تو نمیتونه محافظت کنه. فقط از چیزهای خوبی که ممکنه برات پیش میاد دورت میکنه.
راست میگه .
و خب فردا روز دیگریه.


راستش را بخواهی با اینکه این‌ همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشه‌ها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد.
" معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی میشود حتما کرم از خود درخت است.
 هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشه‌ی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت میکنم که لابد من کاری کرده‌ام. شاید باورت نشود من هنوز گهگاهی به آن جانباز قطع نخایی فکر میکنم که با ۵۰ _ ۶۰ سال سن در آسایشگاه عاشق من شده بود و میگفت شبیه فرشته‌ها هستم. یک روز هم حالش بد شد. در حالیکه نه من فرشته بودم نه کاری کرده بودم که در این پیش امدن دخیل باشم ولی هنوز برای آن اتفاق احساس گناه میکنم.
اینکه ما دخترها حتی در روابط abusive هم احساس گناه میکنیم نمیدانم کی حل خواهد شد. شاید ۲۰۰_ ۳۰۰ سال بعدتر.
در این مورد هم با اینکه عقلا میدانستم من کاری نکرده‌ام اما فطرتا حس میکردم لابد کاری کرده‌ام ! که اینطور شده. ناراحتش هم بودم. بعد که فهمیدم ماجرا چطور است باز هم حس میکردم تقصیر من بوده که کلا اعتماد کرده‌ام. سر میزی نشسته‌ام که نمیدانستم چرا. زود اعتماد کرده‌ام .ساده لوح بوده‌ام. این ملامت خود خیلی غمگین و ازار دهنده است.
بعد دوباره با خودم کلنجار میروم همه چیز را مرور میکنم و به این نتیجه میرسم هیچ اشتباهی مرتکب نشده‌ام . "خودم " را میبخشم و عبور میکنم.


مدت‌هاست دیگر ادم‌هایی که برای ماندن نیامده‌اند را میشناسم. اصلا همانجا روبروی دکتر که نشسته بودم و تعریف میکردم می‌دانستم که نماندن فعل صرف شده‌ی تمام این ماجراست. حتی اگر هر دو سوی ماجرا بخواهند که بمانند و کنار هم در آن برج بلند ساکت ـ که به ندرت کسی از کنارشان میگذردـ به تلخی پونه‌ای که کافه‌چی در چایشان ریخته نبات بزنند و بخندند.

 احتمالا یک جای دوری از آن کشور سرد یادش نخواهم افتاد و یک جای دوری از این کشور همیشه آفتابی یادم نخواهد افتاد. چون ذات انسان از جنس نسیان است. ولی من ادم ِ داستانم.  آدم گشودگی و پر ماجرایی. ـ از آن بیشتر آدم معناـ از آنها که در ذره ذره عالم دنبال معنا میگردند. گمان میکنم کل معنای این داستان برای من  ـ کسی که فکر میکرد رگ و ریشه‌ی دوست داشتنش مدتهاست خشکیده ـ این بود که بفهمم هنوز قلبم  میتواند دوست داشته باشد .خدا می‌داند این چقدر برای من عزیز است و نور به سر و صورتم می‌پاشد.

راستش خیلی خواستم که ننویسم. حتی خواستم جوابش را ندهم. اما انگار آن قیچی بزرگ ِ بریدن،  جایزه حرف زدن و نوشتن و جواب دادن باشد که تا حرف نزنی انگار ـ این داستان غبارگرفته و پارچه‌ی سفید کشیده ـ با تو تا ابد پیش خواهد رفت و تو را کدر خواهد کرد.
حالا که این‌ها را مینویسم حس میکنم ادای دین کرده‌ام به این یک ماه و نیم.لیلای داستان را دفن کرده‌ام و  میتوانم باروبندیلم را بردارم و آسوده خاطر بروم و داستان‌های دیگری بخوانم.شاید بعدها داستانی برای کسی که در میان تمام این‌ها که برای رفتن می‌ایند برای ماندن آمده باشد.

القصه؛
شکر :)

اتاق ِ دکتر عوض شده بود. وارد که شدم دیدم دکور ِ این اتاق آبیه. قبلی سبز بود. یک آن حس کردم رنگ ِ آبی رو  بیشتر از سبز دوست دارم. شایدم این خوشایندی از درون من می‌جوشید که این بار با حال نسبتا پایدارتری اومده بودم.
با حال معذبم ـ که میدونستم دکتر تمام منو داره تفسیر میکنه ـ روی صندلی روبروش نشستم. نمیدونستم دست‌هام رو چیکار کنم و میدونستم که اینو فهمیده.
شروع کردم تعریف یک ماه گذشته. خدای من! خودم هم باورم نمیشد فقط توی یک ماه دو تا اتفاق سخت رو پشت سر گذاشته باشم. اون لحظه  زمان معنای خودش رو برام از دست داده بود. چطور میتونست این همه اتفاق توی یک ماه جا بگیره.
وقتی تعریف میکردم یک قسمت‌هایی رو نگفتم. احساس میکردم خصوصی‌ترند و خجالت می‌کشیدم. هرچند دقیق‌تر که بهش فکر میکردم چیز خصوصی‌ای در میان نبود .صرفا یک حس ِ خصوصی بود  که جلوی زبانم رو برای توضیح بیشتر می‌بست.
گفت تصمیمی که گرفتم عاقلانه بوده و تائیدم کرد. فقط یک جایی نظرش صلب‌تر و سخت‌تر از تصمیم من بود و حقیقتا در دل باهاش موافق بودم.
اما چیزی که برای من عجیب بود کلماتم بود. جملاتم. احساس‌هایم. انگار با بی حسی تمام از گذشته‌های دور حرف میز‌دم. انگار نه انگار اون شب  تا صبح گریه کرده بودم. انگار نه انگار ـ قبل‌ترش ـ موقع زدن اون حرف‌ها و بریدن روابطی که باید بریده می‌شد تمام قلبم فشرده شده بود.دلتنگی‌ای در دلم نبود.یخ شده بودم.
شاید مسافر بودن آدم‌ها رو پذیرفته‌ام.آدم‌هایی که زمانی دوستم داشتند و دوستشان داشتم  .ـ حقیقت اینکه تنهایم خواهند گذاشت و تنهایشان خواهم گذاشت. ـ
زمان ِدرک ِ این جملات من تلخ شده بودم. تلخ ِ تلخاما حالا انگار خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتمگس بودم. بی حس.
دلم نمیخواست عادت کرده باشم به رفتن آدم‌ها.به فقدانشان.اما عادت کرده بودم.اینو از لحن ِ گس ِ صدا و کلماتم میفهمیدم.
اینکه بلد باشی چطور برای خودت سوگواری چند ساعته بگیری و درد فقدان‌‌ها رو کش ندی احتمالا موهبت تمام درد‌های این چند سال بوده.


القصه؛
حال غریبی بود.



آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها