پیرمرد ایستاده بود کنار جدول .کیسه پلاستیکی مشکی دستش بود . شلوار پارچهای توسی ِ رنگ ُ رو رفته . چهره پر از خط و خطوط نامنظم و حالتی مستاصل . از توی تاکسی زل زده بودم بهش . کلا چند ثانیه نشد .رفت.دور میشد ، دور میشدم . با خودش هزار و یک حرف نگفته و گریههای به رو نیاورده میبرد و با خودم هزار و یک فکر و خیال میبردم.و هر دو با هم تنهایی رو .
گاهی حس میکنم مردها در یک چیز خیلی عمیقتر از ما هستند ، در تنهایی ؛.
در نظرم هیچ چیز روزگار را تاب نمیآورد.دشمن دوست میشود و دوست دشمن.وقایع دگرگون میشوند و فراموشی دست خاطرات را میگیرد و با خود میبرد.من خودم را هم از این روزگار مصون ندیدهام.به جان پذیرفتهام که بهای غرق نشدن در گندیدگی روزگار ، پذیرش تغییریست که تا دیروز محالش میپنداشتی.و حال، آزادانه دست زمان را _محکم_ میگیرم که مرا هم با خود ببرد.
گهگاه از دیگران جملهای میشنوم که گویا همین یک ماه پیش، یا یک سال پیش خودم گفتهام.با تعجب نگاهش میکنم :من؟ واقعا من گفتم.؟
چیزهایی هم در خاطر خودم هست و میبینم چقدر بین این من و آن من فاصله استگویی دیگریست که گاهی یادش با من است و گاهی یادش در یاد دیگران.
القصه هر آنچه که در این سالها از خود به قوت گفتهام بعدها سست دیدمش.یا هرچه میگفتم که" من اینگونه نیستم" چند وقت بعد دقیقا همانگونه بودهام.
اما گمان میکنم از ابتدایم تا اینجای کار چیزی همیشه در من ثابت بوده که فقط ظرف و محتوایش تغییر کردهاست:
همیشه سرشار بودهام. همیشه لبریز و مالامالم از هر آنچه زندگی به من میبخشد.یا لبالب از سخنم یا غوطه ور در سکوت.دوست داشتن را به تمامی میپذیرم .امید و ناامیدی را هم .غم را .رنجرا .و زندگیرا. و زندگی را.
_شاید علتش این باشد که هیچگاه تماشاگر نبودهام. به هرچیزی با قلبم نزدیکمیشوم و رنجِ تماس و رسیدن را به جان میخرم. اینگونه هم من جزوی از وقایع میشوم هم وقایع جزوی از من و هر دو از هم سرشار_ حالا هرچقدر هم که همنشینی با حصارها رامم کرده باشد ، دل شوریدهام _چون مادیان وحشی_ در دشتهای دور پی ِچیزها میگردد .پی سرشار شدنها و گمان میکنم روزی هم از آبی ِعشق شاید.
حقیقت این است که این یکی شدن با وقایع شاید به ظاهر و در کلمات خواستنی باشد اما به غایت آسیب پذیرم میکند.اما اگر بپذیری آسیب پذیری جز جدا ناپذیر سرشار بودن است ، چه کسی و چه چیزی یارای مقابله با انسانی را دارد که با تمام وجودش آمده باشد؟
در گوشهای از قطار ایستادهام، دختری کوچک با دست زدن به گوشیام حواسم را از این مستطیل چند سانتی پرت میکند.نگاهش میکنم، با چشمهای درشتش، با شیطنت میخندد.اطرافم را نگاه میکنم. مادرش را میبینم. سرتاپا لباس ِ سیاه پوشیده، صورتی خسته اما هنوز جوان و زیبا دارد. فروشندهی مترو است.
خانم کناریام سر صحبت را با او باز کرده و مادر دخترک گوشههایی از ماجرای زندگیاش را درد و دل میکند.جوری که گویی مدتهاست با هیچ کس حرف نزده.
"شوهرم صرع داره"
"دخترمو دیروز گذاشتم پیشش اومدم سرکار، غش کردنشو دیده، ترسیده، جیغ میزده."
"نمیرسم، پسرم مدرسه میره بعد مدرسه تو سوپرمارکت کار میکنه."
"لباساشو خواهر شوهرم میخره، به خدا نمیرسم تهش دوتا بچهمو جمع و جورمیکنم."
"پروندهاش نهاونده تهران نیست، قبل ازدواج هم صرع داشت نمیدونستم"
"نه، پول دارو درمانشو نداریم"
"متادون مصرف میکنه"
"سمت چپ مغزش کامل سیاه شده"
"بدتر شده این چند وقته."
_دخترک هنوز میخندد._
نگاهم را از روی خانم فروشنده برمیدارم و روبرو را نگاه میکنم.روی صندلیهای ابی رنگ و سرد ِ مترو، خانمی نشسته است.
_میان سال_ با دستکش سیاه ، روسری ساتن نقرهای و صورتی سرخ .
_ارام ارام در دلش گریه میکند _
_اما نمیتواند اشکهایش را پنهان کند._
میجوشند.
و من
هرروز
هزار بار
به دردهای یک لاقبای زندگیام میبازم .
.
.
.
دخترک _بیخبر_ هنوز میخندد.
شب و اتوبان خلوت و تاکسی سبز رنگ و من و خستگی و صدای سیمین غانم که از بلندگوهای ماشین پخش میشد و سه تا خانم صندلی عقب که داشتن ریز ریز پچ پچ میکردن. سرمو تکیه دادم به پشتی ِصندلی و چشمامو بستم انقدر همه چیز آروم و منفصل از تمام اتفاقات پشت سرم بود که کاش این لحظه تا ابدیت ادامه داشت
روسری رو از کاغذ کادوش درمیارم و میذارمش توی کشوی وسط کمدم. انگار که خرمالوی نارس خورده باشه توی صورتم. حس میکنم چنتا از سیمهایی که باهاشون به دنیای اطرافم وصل میشدم و بریدن.اجزای روح و تنم همه پراکندهن و از جهان اطرافم م ن ف ص ل م.آرام ولی در بُهت و گنگ .
روایت ِ اول:
از مطب دکتر اومدم بیرون و سوار بی ار تی شدم .میرفتم سمت منیریه بلکه کفش مناسب پای مصدومم !پیدا کنم.یه اقای وسط راه سوار شد و شروع کرد به خوندن.مثل تمام خوانندههای توی اتوبوسها و بی ار تیها گوش خراش بود.با غرغر توی دلم سرم رو برگردوندم سمت شیشه بی آر تی و زل زدم به ولیعصر و چنارهاش.یک ان دیدم اهنگ رو عوض کرد .شاید اگر دائم بودی کنارم یه روز میدیدم که دوست ندارم. پاهام بند نمیشدن.گچ که نه ، باید سیمان میگرفتم نشکنن. جلوی اشکهامو سد محکمی زدم که نریزن .حرف مریم یادم افتاد : پریسا تو درای قلبتو بستی.
روایت دوم :
شب ساعت ۹ و نیمه .مثل همیشه به این فکر میکنم برسم خونه چقدر کار دارم و احتمالا دیر بخوابم. سرمو تکیه میدم به صندلی تاکسی.دفعه پیش که با همین راننده رفتم سمت خونه گریه کردم. کاش امشب هم گریه کنم.ببن اهنگای توی تلگرامم میرسم به اهنگهای د فونتین .زل زدم به ستارههای آسمونا و به خودم اجازه دادم چند قطره اشک بریزم.تصور میکردم از جنس این ادمها نیستم.غربت و تنهایی هجوم میاورد.به ستارهها نگاه میکردم.به ماه .که نبود.که پیداش نمیکردم.تصور میکردم شاید من هم یک روز شاهزاده کاگویایی باشم که بیان دنبالم و ببرنم .مثل داستان مورد علاقهی کودکیهام
روایت سوم :
کاش اینجا بودی.توی تنهایی اتاق ِ بنفش رنگم.میشد تا صبح همینجا دست بذاری روی قلبم و حس کنم غریبترین ادم ِ روی زمین نیستم.چون من امشب به خودم اجازه دادم بعد مدتها عمیق گریه کنم .بعد مدتها با وا کردن در ِ قلبم به روی ادمها آسیب پذیر بشم ولی درخشانتر و عاشقتر.چون حیف ِ دل ِ من بود که توی خاطرات دور سالها پیشش جا بمونه.که حیف بود یه جنازه خاک کنه تو دلش و هر روز بی صدا توش گریه کنه.
زندگی خیلی چیز غریبیه.عین خودمون.از جنس خودمونه.رگهای ابی و برجستهی دستمو که نگاه میکنم تپیدنش رو حس میکنم و لذت میبرممن با تمام غمهاش برای این زندگی تا اینجا جنگیدم و برای بقیهاش هم میجنگم.اما بذار فقط همین امشب .همین امشب اسیب پذیرترین و رقیقترین مخلوقت باشم.
خدایا سر رفتم.از حوصلهها و بی حوصلگیها . از شدنها و نشدن.ها .بگذار فقط همین امشب حس کنم همین لحظه زندهام و چه چیزی عزیزتر از این "آن".
از این نفس که در من میاد و میره.از این قلب که هنوز میتپه .از این همه هذیان که در تب ِ تند ِ وجودم رشد میکنهاز این همه ذکر که بر لب من میره یک روز به شیدایی در زلف ِ تو اویزم.
راستش را بخواهی همیشه به مو میرسد. به مو میرسد و پاره میشود. چندتایی هم پاره نمیشوند. یادم نمیآید اخرین باری که به مو نرسید کی بود. معمولا سعی میکنم با تمام قلبم به اتفاقات و ادمها نزدیک شوم. به تمامی درگیرش میشوم. اما انقدر کش میاید، انقدر اتفاق افتادنش، اطمینانش، دیر میشود که اخرش به مو میرسد. شور و شوقم سرد میشود. دیگر آن علاقه گذشته را به اتفاق افتادنش ندارم. البته بهتر است بگویم علاقه دارم ولی دیگر اهمیتی ندارد. پلنهای دیگر ِ بدون آن اتفاق را انقدر مرور کردهام که دیگر اتفاق افتادن و نیفتادنش کم اهمیت شده است. چه این اتفاق دردی باشد که انتظار بهبودش را میکشم،چه پولی باشد که منتظرم با آن کاری انجام دهم، چه پروژهای باشد که مدتهاست منتظرم مهر تاییدش بخورد، چه ادمهایی که انتظار معاشرتشان را میکشم.همیشه به مو میرسد و سرد میشود..
امروز یک جایی خواندم یکی از این جنگ زدههای سوری گفته بود : " من هم دلم برای گلهای دمشق تنگ میشود اما دیگر برایم مهم نیست."
داستان همین هست! فقط به شکل دیگر و در قالب دیگری ، میدانی؟
*احتمالا یک مدت مثل قبلترها روزانه نویسی کنم.
روایت اول:
مادربزرگ مرحومم بعضی وقتا از پنجره خونمون زل میزد به این رشته کوههای البرز و زیر لب به یاد وطن شعر میخوند.وطنش اینجا نبود.یک جایی کیلومترها دورتر بود و وجه اشتراکش با اینجا فقط داشتن کوه بود.فکر میکرد اینها همون بزگوش یا قافلانکوهن. یکبار وطنش رو در کودکی پشت دریاها جا گذاشت و یکبار هم در پیری پشت کوهها اون موقع اصرار داشتم بدونه این کوهها اون کوهها نیست.اما حالا که فکر میکنم میبینم فرقی هم نمیکنه .هرچیزی که تورو به یاد وطنت میاندازه رنگ و جنسی از اون داره.
حالا ادمی که در وطنش هم غریب باشه باید به کدوم کوه نگاه کنه و براش شعر بخونه و فریاد سر بده؟!
بهش میگم مشکلم اون آدم نیست. اون کارش زشت بود ولی در حدی نبود که منو انقدر ناراحت کنه. مشکل خودمم. مشکل اینه که من بعد آسیبی که سه سال پیش دیدم این چند وقت انقدر با خودم حرف زدم که پریسا بسه گارد گرفتن و دایم بدی آدمارو چک کردن. اینکه تصمیم گرفتم یک بار به یک نفر اجازه بدم که نزدیک بشه. مشکل خودمم که چرا درای قلبمو هل دادم.
میگه باور کن تو هیچ کار اشتباهی نکردی و اون گاردی که گرفتی هم درست نیست. اون از تو نمیتونه محافظت کنه. فقط از چیزهای خوبی که ممکنه برات پیش میاد دورت میکنه.
راست میگه .
و خب فردا روز دیگریه.
راستش را بخواهی با اینکه این همه تلاش میکنم خیلی چیزها را در زندگیم بازبینی کنم و اسیر کلیشهها نشوم؛ گاهی بعضیشان گریبانم را میگیرد.
" معمولا دخترها مقصرند." این فرض از آن اول تاریخِ آدمیزاد بوده و حوا ادم را گول زده! هر پادشاهی سرنگون شده پای یک زن حیله گر در میان بوده یا وقتی به کسی میشود حتما کرم از خود درخت است.
هرچه سعی میکنم اسیر این کلیشهی منتقل شده در روح بشر نشوم گاهی از دستم در میرود. وقتی کسی از من خوشش می اید خودم را ملامت میکنم که لابد من کاری کردهام. شاید باورت نشود من هنوز گهگاهی به آن جانباز قطع نخایی فکر میکنم که با ۵۰ _ ۶۰ سال سن در آسایشگاه عاشق من شده بود و میگفت شبیه فرشتهها هستم. یک روز هم حالش بد شد. در حالیکه نه من فرشته بودم نه کاری کرده بودم که در این پیش امدن دخیل باشم ولی هنوز برای آن اتفاق احساس گناه میکنم.
اینکه ما دخترها حتی در روابط abusive هم احساس گناه میکنیم نمیدانم کی حل خواهد شد. شاید ۲۰۰_ ۳۰۰ سال بعدتر.
در این مورد هم با اینکه عقلا میدانستم من کاری نکردهام اما فطرتا حس میکردم لابد کاری کردهام ! که اینطور شده. ناراحتش هم بودم. بعد که فهمیدم ماجرا چطور است باز هم حس میکردم تقصیر من بوده که کلا اعتماد کردهام. سر میزی نشستهام که نمیدانستم چرا. زود اعتماد کردهام .ساده لوح بودهام. این ملامت خود خیلی غمگین و ازار دهنده است.
بعد دوباره با خودم کلنجار میروم همه چیز را مرور میکنم و به این نتیجه میرسم هیچ اشتباهی مرتکب نشدهام . "خودم " را میبخشم و عبور میکنم.
درباره این سایت